رنج رها



ترا خدا روانه ی سیاهی نفس های کوتاه کرده است  تا دلی از عزا درآوری و سایه های ساکنان ثریا را به عزا بنشانی ! 

مثل عزراییل دم دستی، هر طور که او کرشمه ای کند و گوشه چشمی نازک کند ! فوج فوج از میان شلوغی های سرزمینی بزرگ و چشم تنگ! آدم به در بردی. نازل شده بودی که آلودگی بی رحمی بشر بر موجودات را به نقد بنشینی ! 

حالا میان بازارهای حیوانات! به هرجا نقب می زنی از تن های آدمی !  باشد. امر الهی را به گوش نیوشا بشنو ! 

اما نجوای مناجاتیان این خاک رنج کشیده را هم بنیوش!  بیا درنگ کن از سرایت بر انسان هایی که هنوز قد راست نکرده اند از دردهای سهمگین و ناگهانی پیش بیا آهنگ گریه های دردآلود خانه های سوت و کور را بشنو و خاموش کن چراغ مرگت را ! 

 باری، بیا و برو!!  

 


نگاه می کنی
می بینی یک دو دست، مروارید سیاه، 
تماشاچی لبخنده های تو هستند.
آرام می گیرند میان دستان مهرمندت. 
و هیچ نمی هراسند اگر پایشان در تله ای گیر کند!
 یا با دندانهای خود، زخم های خود را گاز بگیرند!
تو خوب آشنایی با درمانگری های روزگارشان
 

برای  برادر
لبخند نشانه ی وجودش بود. 
شادی، حتی در سیاه ترین جاده های راه احاطه ات می کرد.وقتی بود
دلگیری ات از او، گسترش حبل متین دوستدارانش بود.که تو را محروم می کرد از او
بند نمی شد یک جا بخاطر بودنش برای همه. 
شوخ طبعی، خاصیت همیشگی اش بود و به همین حال شناخته می شد.
حساب هر نقطه ای از نگاه ها را داشت. 
گاهی برای دل کوچکترها،  تو را نمی دید. اما در دلش غوغا می شد.
در شادی هایت لبخنده ای شیرین به لب داشت و در غصه هایت سکوتی تلخ
خوابیده است سیّاره ی نقره ای درون خاک سیاه
خدا دارد برایش قصه می گوید حالا

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مجله پادرا داستانهای کوتاه و بانمک فریاد حق...به روزترین سایت مذهبی نرم افزاری مرجع به روز و تخصصی سئو فروشگاه اینترنتی گل شبدر Janelle علم نوین laicstool